داستان با این جملات آغاز میشود:
"پس از آنکه ملکه را گردن میزنند، کرامول راه خود را میکشد و میرود. حس شدید گرسنگی، صبحانهی دوم یا دستکم شام پیشهنگامش را طلب میکند. رویدادهای صبح تازگی دارد و عقل او برای تحلیل آنها قد نمیدهد. تماشاگرانی که برای آمرزش روح محکوم زانو زدهاند، سرِپا کلاهها را به سر میکشند. زیر کلاه اما چهرههایشان بلاتکلیف به نظر میآید. کرامول سر برمیگرداند تا از جلاد سپاسگزاری کند. ماهرانه کار کرده و لابد شاه دستمزد خوبی به او میبخشد. وقتی کسی به آن تمیزی و مهارت کار میکند، قدردانی و دستمزد خوب حقش است. از کرامول هم وقتی جوان آس و پاسی بود، همینطور قدردانی میکردند.
جنازهی کوچک زن، همانطور که به زمین افتاده، روی تختهکوب مراسم اعدام پهن است: خوابیده روی شکم و دستها به دو طرف باز و غرق در خون دلمه شده. خون، لای درز الوارها نشت میکند. جلاد فرانسوی (از شهر کاله)، سر را برمیدارد، در پارچهای کتانی میپیچد و تحویل زنِ سرتاپا پوشیدهای میدهد که در آخرین ساعت در خدمت آن بود ..."