داستان با این جملات آغاز میشود:
"ماهرخ حدود ساعت دو و نیم بعد از نصفشب، جایی بین اردستان و کاشان، در یک شب تابستانی عاشق سهراب شد. ستارهها بودند، نه که نباشند، اما او در پرتو نور خیرهکننده اتوبوس تعاونی هفت دل به سهراب سپرد. ستارهها چسبیده بودند به انتهای آسمان و اگر سوسویی داشتند، که داشتند، ماهرخ ندید و نمیخواست هم ببیند. بعدها هم سعی نکرد ستارهها را به یاد بیاورد. نور بود، چه نیازی به آنها بود.
ماهرخ در آن نیمهشب، در خنکای کویر، عاشق جوانکی شد که، آنطور که ماهرخ تصور میکرد، با عیسی مسیح مو نمیزد. تازه مسیح بازمصلوب کازانتزاکیس را خوانده بود و دنبال شمایل مانولیوس و عیسی مسیح در اطرافش میگشت. سهراب زانو زده بود جلو اتوبوس و ریشهای تنک و بلندش را، که غرق خون بودند، هر چند لحظه یک بار مشت میکرد. انگار میخواست خون را کف دستش جمع کند، کرد. اما برخلاف انتظار ماهرخ، خون را به آسمان نپاشید، کف دستش را مالید به زانویش و شلوارِ رنگ روشنش را خونی کرد ..."