داستان با این جملات آغاز میشود:
"من آخرین نفری بودم که از ون پیاده شدم ... توی پیادهروی خیابان گاراژ قدیمی ایستادم تا سرووضعم را مرتب کنم. نگران به اطراف نگاهی انداختم؛ انگار بوی حادثهی نابهنجاری به مشامم خورده بود ... اولینبار بود که پایم را به بعقوبه میگذاشتم. شهر در مهی نرم غوطه میخورد ... شهری که هفت سال گذشته را در خشم و خون گذرانده بود سرِ صبح آرام بهنظر میرسید ... تکوتوک رهگذرانی میرفتند سمت گاراژ. آنسمت خیابان جلوی ورودی یک ساختمان دولتی، سه مامور مسلح ایستاده بودند، دوتایشان تفنگهایشان را شلوول گرفته بودند و مغموم سیگار دود میکردند. نفر سوم اما انگشتش روی ماشه بود و زل میزد توی صورت رهگذران ... ها کردم کف دستهایم تا گرمشان کنم ..."