داستان با این جملات آغاز میشود:
"حسابی غافلگیرمان کرد؛ مثل کفتارهایی که شب صدایشان را از پنجرهی اتاقم شنیدم و کانورو گفت بوی مرگ آنها را به سمت ما کشانده. سال 1919 بود. چون جنگ جهانی اول تمام شده بود، فکر میکردیم دیگر از مرگومیر خبری نیست. اما اینطور نبود. آنفولانزا با بیرحمی دور دنیا میگشت و قربانی میگرفت. نیممیلیون نفر در آمریکا کشته شدند؛ در هند میلیونها میلیون نفر. در مناطق تحت تسلط بریتانیا در شرق آفریقا، یعنی همان جایی که من در آن زندگی میکردم، آنفولانزا در بندر مومباسا گسترش یافت و پانصد کیلومتر تا شهر نایروبی پیش رفت و از آنجا هم به باغها و کشتزارها خزید و خودش را به شامباهای قبایل کیکویو و ماسای رساند. دست آخر از توماینی سر درآورد؛ همان بیمارستان مربوط به انجمن مبلغان مذهبی که پدرم در آنجا پزشک بود و مادرم معلم. آنفولانزا پدر و مادرم را هم کشت ..."