داستان با این جملات آغاز میشود:
"گفتم: "خانم بزرگ بفرمایین سر میز، شام آمادهست."
چیزی نگفت. همانطور سر پا به عصای خود یله داده بود. نزدیکش رفتم، زیر بازویش را گرفتم و کمکش کردم تا روی صندلی بنشیند. زیر لب غرولندی کرد. به طبقهی پایین رفتم، سینی را از آشپزخانه آوردم و روی میز، کنار دستش گذاشتم. نیم نگاهی انداخت، اما لب به غذا نزد. همچنان داشت غر میزد. گردنش را که خم کرد، یادم آمد که باید دستمالش را زیر آن گوشهای بزرگش ببندم.
گفت: "امشب دیگه چی درست کردی؟ بذار ببینم چی سر هم کردی."
جواب دادم: "ایمام بایلدی. همون غذایی که دیشب خواسته بودین."
"از ناهار مونده؟"
بشقاب را به طرفش سراندم. چنگالش را برداشت و غرغرکنان بادمجانها را در بشقاب به هم زد. بعد کمکم شروع کرد به خوردن ..."