داستان با این جملات آغاز میشود:
"چشمهات را دوست دارم چون به مادرت رفتهاند. دنیا هم که سیاه باشد باز سبزند. دستهات را دوست دارم چون چیزهایی کشیدهاند که هیچوقت ندیدهای. دهانت را اما از همهای اینها بیشتر دوست میدارم.
چون هیچوقت باز نمیشود.
دهانت را بسته نگه دار و برو. دستها را بیاور پایین. کاری به شاخههای کشته نداشته باش. از پشت ساختمان نیمهکاره برو. از لای کاجها از توی گِل. جوری که انگار همان راهِ هرروزه است. انگار درختها را هرس کردهای و برمیگردی بخش. سر بالا. برنگرد. بپیچ. در را باز کن. دستت را زیر بازوش بینداز. نترس. دکمههاش را یکییکی باز کن. غدیر بیدار نمیشود. مست است. پوتینهاش را دربیاور. بپوش. پول ته کشوِ دوم است. برش دار. برو. حالا برو. از اینجا برو.
گوش کن. فقط گو کن. جلوِ همین دروازه منتظر بمان و گوش کن. همین جا. نترس. برنگرد. هیچکس نیست. نگهبانها فرار کردهاند. کارگرها ساختمانها را نیمهکاره ول کردهاند. سلیمی رفته. هیچ دکتری نیست. برق نیست. آب نیست. شاه رفته. مملکت نیست. آنقدر سر این جاده منتظر بمان تا صدا بشنوی. دهان بسته. گوش کن. شنیدی؟ دست ببر بالا. بالاتر. تکان بده ..."