داستان "پیتیکو ... پیتیکو ..." با این جملات آغاز میشود:
"یک دیوار خاکستری، یک میخ زنگزده، یک چکش و یک قاب طلایی، همه آمادهاند تا قصهی ما شروع شود؛ اما نه! مثل اینکه یک چیز کم است. صدایش میآید.
- پیتیکو ... پیتیکو ... دارم میآیم. شما شروع کنید، من هم خودم را میرسانم.
زیاد نمیشود صبر کرد. بهتر است میخ خودش را به دیوار برساند. چکش خودش را به سر میخ بکوبد. میخ راحت توی دیوار فرو برود. قاب هم از میخ آویزان شود.
- صبر کنید! صبر کنید! من هم آمدم. پیتیکو ... پیتیکو ...
آها. شخصیت اصلی داستان هم از راه رسید و پرید سر جایش نشست.
اینهایی را که تا اینجا خواندید، مقدمه بود. مقدمهای برای این قصه. حالا برویم سراغ خودِ قصه.
یک ... دو ... سه ... شروع.
یکی بود یکی نبود. در یک شهر بزرگ، خانهای زندگی میکرد. توی خانهی بزرگ، اتاق بزرگی بود. توی اتاق بزرگ، یک قاب طلایی زیبا و بزرگ بود، توی قاب طلایی، یک تابلوی نقاشی بود. نقاشی هم تازه توی قاب رفته بود.
نقاشی چی بود؟ نقاشی یک کره اسب خیلی چموش بود. چون قاب هی تکان تکان تکان ... میخورد ..."