داستان با این جملات آغاز میشود:
"شاه ریچارد اول، معروف به ریچارد شیردل در سال 1189 میلادی بر تخت پادشاهی نشست؛ اما خیلی زود مجبور شد تاج و تختش را ترک کند و برای شرکت در جنگهای صلیبی به اورشلیم برود. البته، پس از مدتی که خبر شورش و طغیان به گوش ریچارد رسید، تصمیم گرفت به خانه برگردد؛ ولی در راه بازگشت، اسیر شد و به زندان افتاد. اما کدام زندان و کجا؟ هیچکس نفهمید. هنوز هم عدهای در انگلستان فکر میکردند که او روزی برمیگردد. روزی که ریچارد به جنگ رفت، مسئولیتهایش را به اسقف سپرد؛ اما پرنس جان، برادر شرور و بدجنس شاه، کشیش را به خیانت متهم کرد. این شد که کشیش را از سر راه برداشت و خودش مسئولیت کارها را به عهده گرفت ..."