داستان با این جملات آغاز میشود:
"پرده دوباره بالا رفت؛ رژین سر خم کرد و لبخند زد؛ در روشنایی چلچراغ بزرگ لکههای گلگونی بر فراز پیراهنهای رنگارنگ و لباسهای تیره رسمی مردان میرقصید؛ در هر چهره چشمانی بود، در ژرفای همه چشمها رژین سر خم میکرد و لبخند میزد؛ تئاتر کهنه از خروش آبشارها و غرش بهمنها انباشته بود؛ نیروی سهمگینی رژین را از زمین وا میکند و به سوی آسمان میکشاند. دوباره سر خم کرد. پرده پایین افتاد و رژین دست فلورانس را در دست خود حس کرد؛ به تندی دست او را رها کرد و بهسوی در رفت.
کارگردان گفت: - پنج بار کف زدند، خوب است.
- برای یک تئاتر شهرستانی خوب است.
از پلهها بهسوی سالن انتظار رفت. با دستهگل منتظرش بودند؛ به یکباره از آسمان به زمین افتاد. هنگامی که ناپیدا و ناشناس در تاریکی تئاتر نشسته بودند نمیشد دانست کیستند. میشد چنین بپنداری که در برابر مجمعی از خدایانی؛ اما همین که با تک تک آنان روبرو میشدی، میدیدی که مردمانی بینوا و بیمقدارند ..."