داستان با این جملات آغاز میشود:
"دو اتاق تودرتو با سقف گچبری، در طبقه دوم یک عمارت کهنهساز - همانست که میخواست. میخواست جائی باشد که ریشهکن شدن درختها و درختچههای باغچه را ببیند و بود. حسن جان، خیس عرق آمده بود و گفته بود: "تاجالملوک خانم پیدا کردم." رفته بود و دیده بود - همان بود که میخواست. میشد آوار شدن عمارت کلاهفرنگی را ببیند. ببیند که سروِ بلند اسفندیارخان چگونه سرنگون میشود، کدام دست و کدام تبر نخل پُر بارِ سعمران را میاندازد. میشد بنشیند پسِ پشتِ جان پناهِ تختهئی غربیِ پنجره اتاق شمالی و همه اینها را ببیند ..."