ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
بخريد و بخوانيد ...
شاهزاده خانومی در مترو
نویسنده:
محدثه گودرزنیا
ناشر:
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سال نشر:
1398
(چاپ
3
)
قیمت:
18000
تومان
تعداد صفحات:
182
صفحه
شابك:
978-600-01-0223-4
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 12 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'شاهزاده خانومی در مترو':
با فوت پدربزرگ، بچههای او تصمیم میگیرند که خانهی پدری را بکوبند و جایش آپارتمان درست کنند. بنابراین قرار میشود عزیزجان، مادربزرگ هانیه، علیرغم میلش، به شهر هانیه برود و نزد او و مادرش زندگی کند.
عزیز در خانه جدید برای اینکه کمکخرج دخترش باشد، شروع میکند به بافتن لیف و هانیه تصمیم میگیرد دور از چشم مادرش لیفهای عزیز را بفروشد. روزی که او برای فروختن لیف به ایستگاه متروی نزدیک خانهشان میرود در آنجا با شاهزاده خانومی روبرو میشود که عزیز قبلا داستانش را برای او تعریف کرده بود. هانیه تصمیم میگیرد به شاهزاده خانوم کمک کند تا از شر غولی که او را اسیر کرده خلاص شود. همزمان، در زندگی هانیه خارج از ایستگاه مترو هم اتفاقاتی میافتد که کم از مشکل شاهزاده خانوم ندارد و حل کردن آنها نیاز به گذشت زمان و کمک دیگران دارد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"مامان پولکهای لباس چینچینی پونه را میدوخت که تلفن زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی ساکت شد و دهانش را جوری باز کرد که انگار میخواست بیشتر نفس بکشد. وقتی نفس کشید، همان را جیغ کرد و داد بیرون و گفت: "تو رو خدا راستش را بگو."
آن طرف خطی که فکر کنم داییمحسن بود، راستش را گفت که مامان زد زیر گریه. از آن گریههایی که پیدا بود یکی مرده. به قول مبینا دلم داشت میآمد توی حلقم که خدایی نکرده نکند عزیزجانم مرده باشد. او را از همهی دنیا بیشتر دوست داشتم، حتی بیشتر از مامان. بغضم گرفته بود که مامان تلفن را قطع کرد. همانطور که تندوتند سوزن و نخ و منجوقها را جمع میکرد، گفت: "پاشو هانیه، پاشو بریم خونهی عزیز. آقاجون دوباره حالش بد شده. بردنش بیمارستان."
فکر کردم برای دلخوشی من دروغ میگوید، اما نه، آنطور که داشت دماغش را بالا میکشید و اشکهایش را پاک میکرد، در حال و هوای دروغ گفتن نبود ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!