داستان با این جملات آغاز میشود:
"خوب یادم نیست ولی گمانم دیگر آخرهای دوران کودکیام بود. شاید اگر میدانستم آنجا چهخبر است هیچوقت پا نمیشدم با مدرم به آن خانه "تهشهر" بروم. که اگر میفهمیدم چه در سر آنهاست شاید زودتر عقبگرد میکردم و قبل از اینکه مادرم آن کوبه در را به صدا دربیاورد، فرار میکردم. نمیدانم، شاید. تازه شانزده سالم تمام شده بود و به چشم همه، موجودی شر و شیطان به حساب میآمدم اما در آن روز زمستانی که با خواهرم زیر آسمان آبی و صاف تهران قدم برمیداشتیم، هنوز نمیدانستم که چه در انتظارم است و از فرار و رهایی هم بهشدت هراس داشتم.
از صبح، من و خواهر و مادرم با چادر از خانه بیرون زده بودیم. برایم عجیب بود. من و خواهرم هیچوقت چادر سر نکرده بودیم و مادرم هم فقط موقع نماز خواندن چادر به سر میانداخت. چادری پنبهای و سفید با گلهای صورتی کمرنگ. اما چادری که آن روز به من و خواهرم پوران داد، چیز دیگری بود؛ مشکی و سنگین از آنها که فقط روی سر پیرزنها دیده بودم ..."