درباره كتاب 'تنهای بزرگ':
ارنت آلبرایت با اعصابی متشنج از جنگ ویتنام بازمیگردد. او وقتی که برای چندمینبار کارش را از دست میدهد تصمیمی عجیب میگیرد تا به همراه خانوادهاش به آلاسکا، دورترین ایالت مرزی آمریکا برود. شاید زندگی در آن نقطهی دورافتاده باعث شود تا آرامشی را که جنگ از او گرفته، دوباره باز یابد.
کورا همسر ارنت و لنی دخترش هر دو حاضرند بخاطر او هر نوع سختی را تحمل کنند. بنابراین خانواده سه نفره آنها به آلاسکا نقل مکان میکنند. اوضاع در ابتدا خوب است. تابستان است و روزهای بلند قطبی روشن و مردمان قوی شهری که در آن ساکن شدهاند آماده کمک به آنها. اما با سر رسیدن زمستان و کوتاه شدن روزها، همه چیز به هم میریزد و دوباره بنیانهای خانواده آنها از درون و بیرون ترک برمیدارد.
حالا کورا و لنی متوجه شدهاند که در آن ناکجاآباد، آنها تنها هستند و به جز خودشان نمیتوانند به کمک هیچکس دیگری امیدوار باشند …
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آن بهار، باران با چنان شدتی بارید که پشتبام خانهها را لرزاند. آب باران به کوچکترین درزها راه یافته و تا محکمترین شالودهی ساختمانها رسوخ کرد. قطعه زمینهایی که نسلها پابرجا مانده بودند، مثل تودههایی پسمانده روی جادهها راه افتادند و خانهها و ماشینها و استخرهای شنا را با خود بردند. درختها از جا کنده شدند، روی سیمهای برق افتادند؛ برق قطع شد. رودخانهها از بستر خود جاری شدند، حیاطها را شستند، خانهها را ویران کردند. همینطور که آب بالا آمد و باران ادامه داشت، مردمی که همدیگر را دوست داشتند، سر هم فریاد زدند و جنگودعوا بالا گرفت.
لنی هم کلافه بود. او تازه به این مدرسه آمده بود، دختری بود بین بچههای یک مدرسه؛ با موهای بلندی که از وسط باز کرده بود. هیچ دوستی نداشت و باید تنهایی میرفت مدرسه ..."