داستان با این جملات آغاز میشود:
"بردیا با عجله از سرویس مدرسه پیاده شد. آرتین و شروین، برادرهای دوقلو، سرشان را از پنجرهی ماشین آوردند بیرون و با هم داد زدند: "تَتَتَتشتکی!"
بردیا محلشان نگذاشت. راهش را کشید و رفت طرف مجتمع بیستوهفت طبقهشان. نگهبان پیر ساختمان جلوی در نبود. بردیا بیحال و خسته، کولهی بنفشش را روی موزائیکهای سیاه و براق کشید و رفت سمت آسانسور.
در آسانسور را که باز کرد مثل همیشه سوری خانم آن تو بود. بردیا اسمش را گذاشته بود خانم آسانسوری، چون یکبار هم نشده بود پا بگذارد توی آسانسور و آنجا نبیندش. انگار توی آسانسور زندگی میکرد ..."