درباره كتاب 'قصههای مجید':
مجید پدر و مادرش را از دست داده و نزد بیبی، مادربزرگش، در شهر کرمان زندگی میکند. در این کتاب که مجموعه 5 کتاب در یک مجلد است، خواننده با داستانهای مختلفی از زندگی مجید و بیبی آشنا میشود. دوره زمانی وقوع داستانهای کتاب، با توجه به نشانههایی که در داستانها داده میشود، احتمالا دهه سی شمسی است.
داستان "عاشق کتاب" با این جملات آغاز میشود:
"مش اسدالله صفحهای از کتابی پاره کرد. با صفحه پاره شده پاکت قیفی درست کرد. تویش تنباکو ریخت. گذاشت توی ترازو. وزنش کرد. درش را بست و داد دست من. قند و چای و زردچوبه هم گرفته بودم. مش اسدالله چرتکه انداخت، حساب کرد و پولش را گرفت. راه افتادم. به خانه که رسیدم، مادربزرگ چیزهایی را که از مش اسدالله، بقال سر کوچه، گرفته بودم از من گرفت و پاکتها را خالی کرد و کاغذهایشان را، که صفحه کنده شده کتاب بود، داد به من و گفت که بریزم توی سطل آشغال.
تعطیل تابستان بود و کار درست و حسابی نداشتم. همینجور، برای اینکه خودم را سرگرم کنم، نشستم گوشه اتاق و بنا کردم به خواندن صفحههای کتابی که تویشان تنباکو و قند و چای و زردچوبه پیچیده شده بود. چهار تا صفحه پشت هم بود، از صفحه شانزده تا بیست. اول زردیهای زردچوبه و سفیدیهای قند را، قشنگ و با صبر و حوصله، از روی صفحهها فوت کردم و پاک کردم و بنا کردم به خواندن. چقدر خوب و ساده و گیرا نوشته شده بود! قصه خوبی بود. هر چهار صفحه را خواندم. حقیقتش، تا آن موقع کتابی غیر از کتابهای درسی نخوانده بودم. آن چهار صفحه را که خواندم، مزه شیرینش، ته صفحه بیست، یعنی آخرین صفحهای که به دستم رسیده بود، قطع شد، درست جای حساس و هیجانانگیز قصه ..."