داستان با این جملات آغاز میشود:
"در روزگاران پیش، در شهر بغداد، مردی بود بیچیز که سندباد باربر نام داشت. روزی از روزها که از گرمای آفتاب، آهن میگداخت، سندباد پشتهای سنگین بر دوش میرفت که به در قصری بزرگ رسید. برای خستگی در کردن به دیوار قصر تکیه داد. صدای خنده و شادی از قصر به گوش میرسید و نسیم، عطر گلهای خوشبو را با خود میآورد. سندباد با صدای بلند به خود گفت: "راستی که زندگی من با صاحب این قصر چهقدر فرق دارد! بخت او پیروز است و بخت من خستگی هر روز. چرا باید او اینهمه در ناز و آسایش باشد و من در رنج و فرسایش؟"
در این گفتار بود که خدمتکاری از خانه بیرون آمد و گفت: "ای مرد، آقای خانه میخواهد تو را ببیند."
سندباد همراه آن خدمتکار به باغ قصر درآمد و در پی او قدم به تالاری بزرگ گذاشت. مردی تنومند و کهنسال بالای تالار نشسته بود و گروهی از یارانش گرد او حلقه زده بودند ..."