درباره كتاب 'قصر شیشهای':
نویسنده در این کتاب دوران کودکی خود را مرور کرده است. خانواده والز، خانوادهای پریشان و ازهمگسیخته بود. پدر نابغهی خانواده در اوقاتی که مست نبود به بچههایش فیزیک، هندسه و شیوهی رویارو شدن با زندگی را آموزش میداد. اما در هنگام مستی، او روحیهای نابودگر و غیرقابلاعتماد داشت. مادر بچهها هم زنی بود که خانه و خانواده را کوچک میشمرد و اصلا تمایلی به انجام وظایف مادری نداشت.
در چنین وضعیتی والزهای کوچک آموختند که چطور خودشان از همدیگر مراقبت کنند. آنها با کمک همدیگر خودشان را سیر میکردند و از خود مراقبت میکردند. بچههای والز در چنین فضایی بزرگ شدند و خود را به نیویورک رساندند و هرکدام برای خودشان کسی شدند ...
فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"در تاکسی نشسته بودم و فکر میکردم شاید لباس بیش از حد نفیس و پرزرق و برقی برای آن شب پوشیدهام. یکدفعه از پنجره ماشین مادرم را دیدم که سرگرم جستجو در یک سطل آشغال بزرگ بود. هوا تازه تاریک شده بود. باد شدید ماه مارس تازیانهزنان میوزید و مردم با یقههای بالازده عجولانه از پیادهرو میگذشتند. دو ایستگاه مانده به محل مهمانی در ترافیک گیر افتاده بودم.
مامان در چند متری من ایستاده بود. یک تکه پارچه کهنه دور شانهاش پیچیده بود تا از سرمای بهاری در امان بماند و در حالی که سگ سفید و سیاهش در اطراف پایش پرسه میزد سرگرم زیر و رو کردن سطل آشغال خیابان بود. حرکاتش کاملا آشنا بود؛ طرز کج کردن سر و فشردن لبهایش حین بیرون کشیدن و ارزیابی یک چیز باارزش از سطل، و طرز گشاد شدن چشمش از نوعی شادی کودکانه وقتی یک چیز دوستداشتنی پیدا میکرد ..."