داستان با این جملات آغاز میشود:
"آیا من و مریم حوادث تابستان سال قبل را فراموش خواهیم کرد؟ آیا ما میتوانیم آن ماجراهای شگفتانگیز را که از "جلگه نیلوفران" آغاز شد و در همانجا هم به پایان رسید از یاد ببریم؟ من مطمئنم که نه مریم، نه من و نه حتی "عمه مَرمَر" که آنهمه پیر است، نمیتوانیم حتی یک لحظه آن روزها را فراموش کنیم.
آخرین روز تابستان گذشته وقتی که از مریم جدا میشدم به او گفتم: "بیا مریم، بیا آن روزهای باورنکردنی را برای همیشه در دلمان زنده نگه داریم و فراموششان نکنیم! بیا درباره آن اتفاقات با هیچکس حرف نزنیم."
مریم گفت: "معلوم است که آن روزها را فراموش نمیکنم، اما در مورد پنهاننگهداشتن آن اتفاقات ... باشد؛ این رازی است بین من و تو."
من گفتم: "بین من، تو و عمه مرمر."
عمه مرمر عمع واقعی ما نیست. ما به او "عمه" میگوییم، چون مادرانمان او را اینطور صدا میزنند. مادر من و مادر مریم خواهرند. عمه مرمر کسی است که مادر و خالهام را بزرگ کرده است. من و مریم عمه مرمر را ندیده بودیم، اما تنها آرزویمان این بود که پیش او برویم و خانهاش را ببینیم ..."