درباره كتاب 'آسفالتیها':
دختر را توی خیابان "شایدی" صدایش میزنند. او همراه دارودستهای از نوجوانهای بیخانمان یا فراری توی خیابانهای سرد شهر زندگی میکند. زندگی آنها مبارزهای دائمی با سرما، گرسنگی و تهدیدهای شهر است.
زمستان که سر میرسد، سر و کلهی یک بچهی جدید پیدا میشود: اشکی. دختربچهای که مادرش اعتقاد ندارد که شوهرش ممکن است به بچهاش نظر سوء داشته باشد. وقتی که بچههای گروه یکی یکی قربانی خشونت و اعتیاد میشوند، شایدی تلاش میکند تا اشکی را از توی خیابان نجات بدهد و جایی برای زندگی او پیدا کند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"خرمگس گفت باید به میدان تایمز برویم و تا دوازده شب صبر کنیم. آن وقت میتوانیم چند تا جیب بزنیم، ولی اصلا به آنجا نرسیدیم. ما، یعنی من، خرمگس، رنگینکمان و تومورو، مثل همیشه جلوی اغذیهفروشی گودلایف ولو بودیم. مهی سرد از سمت پارک میآمد و قطرات آب زیر چراغهای خیابان میدرخشیدند. من و خرمگس زیر سایبان روزنامهفروشی سر پیچ نشسته بودیم. هوای نمناک موهایمان را به هم چسبانده بود. چالههای آب خیابان برق میزدند و بخار مثل هیبتهای شبحوار از دریچههای فاضلاب بالا میرفت. رنگینکمان کنار دیوار چمباتمه زده و سرش تقریبا روی زانوهایش بود. تومورو به چراغ خیابان تکیه داده و از سرما دست به سینه ایستاده بود. حرفی نمیزد، فقط منتظر بود یکی سر حرف را باز کند ..."