درباره كتاب 'سیرک میراندا':
پدربزرگ میکا در بستر مرگ است و عمهاش گرترودیس آمده تا از او مراقبت کند. در این حال اما پدربزرگ همچنان داستان سیرک میراندا و حیوانات و کارکنان جادویی آن را برای میکا تعریف میکند. پدربزرگ بالاخره روزی به میکا ثابت میکند که سیرک میراندا وجود دارد. میکا که حالا میداند چگونه باید به سیرک برود، با دوستش جنی راه میافتد تا قدرتمندترین شعبدهباز دنیا را آنجا پیدا کند. شعبدهباز از قدیم به پدربزرگ یک معجزه بدهکار بوده و حالا میکا میرود تا از او بخواهد پدربزرگش را از مرگ نجات بدهد. مشکل اما اینجاست که شعبدهباز اصلا خیال ندارد بدهی خودش را صاف کند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"چهار کلمهی ناقابل، تمام آن چیزی بود که میتوانست اوضاع را روبهراه کند. زمزمهی کلمهها، از اتاق طبقهی بالا میآمد و با صدای خشخش کاغذ و بوی گند شربت گلودرد، همراه بود. پیرمرد، با صدای کشدار سرفه و خسخس نفسهایش، مشغول نوشتن نامهی مهمی بود.
به: لایتبندر
در: سیرک میراندا!
باید ببینمتان! سالها از زمانی که در سیرک میراندا بودم، گذشته؛ اما امیدوارم من را به خاطر بیاورید. من هرگز شما را فراموش نکردهام. اسم من "افرایم تاتل" است. اگر یادتان باشد، در زمان جنگ، وقتی پسربچهی کوچکی بودم، همدیگر را ملاقات کردیم. شما به من قول یک معجزه دادید؛ یادتان هست؟ نمیدانم این پیغام را چطور به دستتان برسانم, از وقتی خیلی جوانتر بودم، تا همین حالا، هیچ خبری از سیرک شما نشنیدهام؛ اما به من قولی داده بودید و من در تمام این سالها، مطمئن بودم که هر وقت نیاز باشد، به کمکم میآیید ..."