درباره كتاب 'دختر آقای خوشبین':
لاورل برای مراقبت از پدر بیمارش به نیواورلئان باز میگردد. اما حال قاضی مککلوا علیرغم مراقبتهای دخترش بهتر نمیشود. البته شاید عکسالعمل فی، زن دوم قاضی که از دخترش لاورل هم جوانتر است، بر حال بد قاضی بدون تاثیر نبوده. قاضی مککلوا بالاخره فوت میکند و لاورل و فی پیکر او را برای دفن به شهر زادگاهش میبرند. جایی که لاورل در خانهی پدریاش خاطرات کودکی را به یاد میآورد، مادرش را به خاطر میآورد و همچنین زندگی پدر را پس از فوت مادر مرور میکند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"یک پرستار در را برایشان باز نگه داشت. اول قاضی مککلوا و پشت سرش دخترش لاورل و سپس همسرش فی وارد شدند. به سمت اتاقی بدون پنجره قدم برداشتند، جایی که دکتر آزمایشهایش را انجام میداد. قاضی مککلوا بلندقد بود، سنگین وزن و هفتادویکساله، عادت داشت عینکش را با بند عینک بیندازد، ولی حالا آن را در دستانش نگاه داشته بود. روی صندلی بلند دکتر که مثل تخت پادشاهی بود نشست، در حالی که دخترش لاورل و همسرش فی در دو طرفش نشسته بودند.
لاورل مککلوا هند زنی بود لاغر اندام، با صورتی آرام، حدودا چهلوپنج ساله، ولی هنوز موهایش مشکی بودند. لباسهایش، با این که زمستانی و مناسب زمستان نیواورلئان بود، برش و پارچهی جالبی داشت، چروکی هم پایین دامنش دیده میشد. چشمان آبی تیرهاش خوابآلود به نظر میرسید ..."