جایی در اوایل داستان میخوانیم:
"… هنوز این شکست کمی برایم دردناک است. وقتی در زندگی خیلی رنج برده باشید، هر درد اضافهای در آن واحد هم غیرقابل تحمل و هم ناچیز است. زندگی من مثل یک نقاشی یادآور مرگ در هنر اروپایی است: همیشه جمجمهی پوزخند به لبی کنارم است تا مسخره بودن جاهطلبی انسانی را به یادم بیاورد. برای این جمجمه شکلک در میآورم. به آن نگاه میکنم و میگویم "طرفت را عوضی گرفتهای. شاید تو به زندگی اعتقاد نداشته باشی، اما من هم به مرگ اعتقاد ندارم. برو دنبال کارت!" جمجمه پوزخند میزند و از همیشه نزدیکتر میآید، اما من از این کار تعجب نمیکنم. دلیل این که مرگ این قدر خودش را به زندگی میچسباند نیاز زیستشناسی نیست - بلکه از روی حسادت است. زندگی آن قدر زیباست که مرگ عاشق آن شده است …"