داستان با این جملات آغاز میشود:
"سوز سرما از شکاف پنجره میخزد توی کلاس، زورکی و سرزده. هوای کلاس پر از سرما و گردِ گچ است، دانههای پرتقال درختِ آنطرف دیوار مدرسه به زردی میزنند، بهبه!
سرم را که برمیگردانم، میبینم علو دارد دزدکی از روی مشقهای بغلدستیاش مینویسد. پوستِ پشتِ دستهای علو سیاه و خشک شده. خالهبلقیس میگفت: "باید همیشه کرم بزنی خاله!" گفتم: "این باید برود روغننباتی بمالد به ترک دستوپاهایش خاله. ترک پاهایش را باید با کاهگل پر کنی. کارش از کرم گذشته." علو به ابر سیاهی که بیرون از پنجره دارد آرام روی آسمان پهن میشود، خیره شده. اشاره میکند به ابر و بیخ گوشم میگوید: "میبینی داوود؟" آهسته میگویم: "ها! کور که نیستم." میگوید: "عین خمیر نان که روی تاوه پهن شده باشد." میگویم: "علو! تو از بس شکمویی، ماه را هم که میبینی یاد قرص نان میافتی خانه خراب!" ..."