درباره كتاب 'بنبست':
دین واشنگتن که همیشه مشتهایی آماده برای کتکزدن دارد با یک اخطار دیگر از مدرسه اخراج میشود، اما آشنایی او با بیلی دی فرصتی دوباره است برای نجات از این وضعیت بحرانی. دوستی ناخواسته و غیرمعمول دین و بیلی دی، که شخصیتی خاص دارد و در پی یافتن پدرش است، دین را درگیر ماجراهایی میکند که پرده از اسرار زیادی برمیدارد. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"اولین بار که بیلی دی را دیدم، یک دستم در جیب و یک پایم روی خرخرهی یکی از بچهها بود. بیلی دی آن طرف خیابان ایستاده بود و خیره تماشایم میکرد - حتی سعی هم نمیکرد یواشکی نگاه کند - بدون یک کلمه حرف و بدون حتی یک پلک برهمزدن، فقط زل زده بود و نگاه میکرد.
به طرفش داد زدم: "به چی زل زدی؟"
دهانش به اندازه یک اُ باز شد اما صدایی از تویش بیرون نیامد. حتی حاضر نشد برود و همن طور زل زد.
صدای خرخری از گلویی که زیر پایم بود بلند شد. نگاهی زیر پایم انداختم. انگار تقلا میکرد نفس بکشد اما هنوز صورتش سرخ نشده بود، برای همین دوباره به طرف آن یکی پسر نگاه کردم.
- گورت را گم میکنی یا اینکه میخوای نفر بعدی باشی؟ …"