داستان با این جملات آغاز میشود:
"چمدان را از زیر دستگاه رد کرد. مرد باربر کمکش کرد دوباره بگذاردش روی چرخدستی. توی جیبش دنبال پول ایرانی گشت. یک هزارتومانی ته جیب پالتو پیدا شد. گذاشتش کف دست باربر. مرد ناراضی نگاهی کرد: "فقط همین؟!" شرمنده شد. تا خواست توضیح بدهد پول ایرانی ندارد، مرد سر تکان داد و رفت. قلبش تندتند میزد. پانزده سال پیش، از فرودگاه مهرآباد رفته بود پاریس. فرودگاه جدید برایش آشنا نبود. وقتی میرفت، همهچیز فرق داشت.
دکتر فرامرزی گفته بود میآید دنبالش. دوروبرش را نگاه کرد. با آنکه فرامرزی کاملا تغییر کرده بود و جاافتاده شده بود، راحت او را پشت شیشهها پیدا کرد. برایش دست تکان داد. دکتر او را دید و لبخند زد. فکر کرد چهقدر پیر شده و لابد فرامرزی هم دربارهی او همان نظر را داشت. چرخدستی را هل داد. از کنار آدمهایی که با دستههای گل منتظر مسافرانشان بودند رد شد. فرامرزی کمی عقبتر ایستاده بود ..."