ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
بخريد و بخوانيد ...
تقریبا (مطلقا تقریبا)
(Absolutely Almost)
نویسنده:
لیزا گراف
( Lisa GraffLisa Graff)
ترجمه:
مرضیه ورشوساز
ناشر:
پرتقال
سال نشر:
1403
(چاپ
9
)
قیمت:
279000
تومان
تعداد صفحات:
288
صفحه
شابك:
978-600-8111-89-4
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 9 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'تقریبا (مطلقا تقریبا)':
البی تازه مدرسهاش را عوض کرده. مدرسه قبلی او را جواب کرده چون فکر میکرده البی در درس خواندن و فهمیدن مطالب همسطح بقیهی بچههای همسن خودش نیست. در مدرسه جدید هم وضع چندان فرقی نکرده. هنوز البی توی خیلی چیزها ضعیف است. با وجود تلاش بسیاری که میکند، هیچوقت نمیتواند در املا بهترین نمره را بگیرد. یا با وجود پشتکاری که دارد نمیتواند کتابهایی را که بقیه بچهها در سن و سال او میخوانند، بخواند و موضوعشان را بفهمد. البی واقعا مشکل دارد! شکر خدا که در مدرسه جدید معلمها خیلی باملاحظهتر هستند و برای کمک به البی تلاش بسیاری میکنند.
اما بعد سر و کلهی کالیستا پیدا میشود. پرستار بچهای که پدر و مادر البی استخدام کردهاند تا در نبود آنها البی را به مدرسه ببرد و بیاورد و مواظب او باشد. البی از هیچکدام از پرستارهای قبلیاش دل خوشی ندارد. اما کالیستا با همهی آنها فرق میکند. او خیلی چیزها به البی یاد میدهد و به او یادآوری میکند که بقیهی آدمها هم هرکدام ضعفها و قوتهای خودشان را دارند.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"- همه که نمیتونن بالاترین سنگ باشن.
این حرفی بود که بابابزرگ پارک به مامان زد. فکر کرده بودند من خوابم و نمیشنوم یا نمیدانم. اما من گوشم تیز است.
- باید یه سری سنگ زیر باشه که بتونی بقیه سنگها رو روشون بچینی.
توی اتاقم نشسته بودم و عروسکهای ارتشیام را یکییکی از روی طاقچهی لب پنجره میانداختم پایین. بابا گفته بود که دیگر بزرگ شدهام. برای همین، باهاشان بازی نمیکردم. فقط تپ، تپ، تپ میانداختمشان پایین، روی تخت؛ اما یواش، که کسی صدایش را نشنود؛ تپ ... تپ ... . نمیدانم چرا، اما با شنیدن حرفهایشان حس کردم توی دلم سنگین شده. شاید هم بیرون بدنم سنگین شده بود ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!