کتاب اول با این جملات آغاز میشود:
وقتی با مساکِ چرمی بدون روزنه، نیمی از صورت دختر جوان را پوشاندند و راهِ بیناییاش را مسدود کردند، تمام ماهیچههایش منقبض شدند. لزومی نداشت چشمهایش را ببندند، اما اعتراض نکرد. این بخشی از روندِ کار بود. میدانست. یک ماه پیش، موقع ناهار، یکی از حملکنندهها، مراحل کار را برایش توضیح داده بود.
با تعجب پرسیده بود "ماسک؟"، تصورِ آن وضعیت به خندهاش انداخته بود. "چه نیازی به ماسک است؟"
زن جوانی که سمت چپش نشسته بود و سالاد میخورد، آهسته گفته بود "خب، ماسک واقعی که نیست، بیشتر میشود گفت چشمبند." آنها اجازه نداشتند در مورد این موضوعها صحبت کنند.
دختر جوان با تعجب پرسیده بود "چشمبند؟" و عذرخواهانه و لبخندزنان ادامه داده بود "میدانم. نباید حرفی بزنم، درست است؟ فقط چیزی را که گفتی تکرار میکنم. چشمبند؟ چرا؟"
دختر اشارهای به شکم برآمدهاش کرد و گفت "نمیخواهند موقع زایمان چیزی را که تولید کردهای ببینی."
"تو قبلا هم محصول داشتهای، درست است؟"
دختر سرش را تکان داد. "بله؛ دوبار." ..."