داستان با این جملات آغاز میشود:
"متی بیقرار بود، حوصله نداشت صبر کند تا غذا آماده شود. دلش میخواست خودش بپزد، بخورد و برود. آرزو میکرد کاش آنقدر بزرگ بود که خودش میتوانست تصمیم بگیرد چیزی بخورد یا اصلا نخورد. کاری بود که باید انجام میداد، کاری که کمی میترساندش، صبر کردن فقط کار را خرابتر میکرد.
حالا دیگر پسربچه نبود، البته هنوز مرد هم نشده بود. گاهی وقتها بیرون از خانه، مقابل پنجره میایستاد و قدش را اندازه میگرفت. زمانی، لبهی پنجره میایستاد و خودش را بالا میکشید تا بتواند داخل خانه را ببیند، اما حالا به اندازهی کافی بلند شده بود. گاهی هم از پنجره فاصله میگرفت، میان علفها میرفت و تصویر خودش را در شیشهی پنجره نگاه میکرد. چهرهاش کمکم مردانه میشد ..."