فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"در پایان قرون وسطی جذام در غرب از میان رفت. در حاشیه اجتماع، در دروازههای شهرها، باب سرزمینهای وسیعی گشوده شد که هر چند دیگر جولانگاه درد نبودند، سترون و تا مدتها غیرقابل سکونت ماندند. تا چند قرن تنها حیوان و گیاه در آنها ماوا داشت. از قرن چهاردهم تا قرن هفدهم، این سرزمینها با ورد و جادویی غریب در انتظار و خواهان تجسم تازهای از درد بودند؛ خواهان آنکه ترس شکلک جدیدی به آنها عرضه کند، که بشر با سحر تازهای بار دیگر دست بهکار تصفیه جامعه شود و گروهی از انسانها را به آنجاها طرد کند ..."