درباره كتاب 'گربه بلیتس':
جفری ونزلی افسر بلندپایهای در نیروی هوایی انگلستان است. خانواده ونزلی با شروع جنگ جهانی دوم، بچهگربهای را پیدا میکنند و نام او را "لرد گرت"، میگذارند. همنام یکی از فرماندهان اصلی جنگ انگلستان با ارتش هیتلر نازی. با بالا گرفتن آتش جنگ خانواده ونزلی برای امنیت بیشتر، خانه خود را در شهر ترک میکنند و به منزلی روستایی نقل مکان میکنند. همزمان سرگرد ونزلی هم به جبهه اعزام میشود. لرد گرت که فضای خانه جدیدش را دوست ندارد، سر و صدای بچههای قد و نیمقد خانواده ونزلی اذیتش میکند و از همه بالاتر دلش برای صاحبش تنگ شده، یکروز خانه را ترک میکند و به فکر اینکه میتواند او را در خانه شهری خانواده ونزلی بیابد، راهی سفر میشود. سفر لرد گرت اما با وقایع جنگ جهانی دوم گره میخورد و سرنوشت او را همراه زنان و مردانی میکند که مستقیم یا غیرمستقیم درگیر این جنگ خانمانسوز بودهاند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"بیستوهفتم ماه می، گروهبان میلم، بعد از پشت سر گذاشتن یک شب ناآرام دیگر، از خواب بیدار شد. بیرون پاسگاه انتظامی یکنفرهاش، آفتاب بر رودخانه کوچکی میتابید که رقصکنان از میان روستا میگذشت. ناقوس برج بلند کلیسای بمینستر، ساعت هشت را اعلام کرد و با صدایش آرامش کبوترهای نشسته بر دیواره کلیسا را برهم زد. اسبی با گاری از جلوی پاسگاه گذشت؛ پوتیکو پوتیکو اسب و تلقتلوق گاری، میان خانههای عسلیرنگ طنین انداخت.
به نظر میرسید روز آرامی در پیش باشد، اما باد گرمی که از شرق میوزید، همچون رعدوبرق بیوقفهای در دوردست، غرش توپهای آلمانها را به گوش میرساند. آلمانیها، در ادامه پیشرویهایشان، به شهرهای بندری در شمال فرانسه رسیده بودند؛ آنها با عبور از کانال مانش به شهرهای بندری در جنوب انگلستان میرسیدند. پادشاه بلژیک تسلیم شده بود. نیروهای ارتش بریتانیا و فرماندهشان، لرد گرت، در اطراف دانکرک در تله دشمن گیر افتاده بودند که از بخت بد، پشت سرشان هم دریا بود ..."