الهه سعادتي: بسیار کتاب خوبیه. واقعا از خوندن کتاب لذت بردم ... خیلی واقعی و ملموس هست و ترجمهی بسیار خوبی هم داره ... از هر لحاظ کتاب خوبیه
یاسمین یلدایی: اولین رمان تاریخی بود که میخوندم و جالب بود برام ترکیب واقعیت و داستان. داستان ریتم یکنواختی داشت. روزمرگیهای شخصیت اصلی در فصلهای کوتاه پرداخته میشد. اوج داستان، همان بخش واقعی و تاریخی کتاب، یعنی "زندانی شدن دهها هزار ژاپنی ساکن آمریکا در اردوگاههای کار اجباری در خلال جنگ جهانی دوم" بود. ماهیت قابل توجه کتاب برای من مسائل قومیتی و زبانی بود. داستان از دید هنری پسر چینی ۱۳ ساله ساکن آمریکا و در سال ۱۹۴۲ روایت میشود. هنری پدری متعصب و مادری مطیع دارد. هنری بر خلاف میلش به مدرسه سفیدپوستها فرستاده میشود و آنجا با قلدریهای معمول مدارس آمریکایی روبرو میشود. از طرفی هنری اجازه ندارد در خانه چینی حرف بزند. مفهوم جالب بعدی، تقابل نسل قبل و نسل جدید بود. هنری اختلاف نظرات زیادی با پدرش دارد. پدر و مادر هنری متعصب و سنتی هستند و شیوههای تربیتی مطلوبی ندارند. آنها نمیتوانند انگلیسی حرف بزنند، اما هنری نیز اجازه ندارد به زبان خودشان با آنها حرف بزند. همه اینها باعث میشود هنری و والدینش ارتباط قوی و معناداری نداشته باشند. در مقابل هنری با والدینی مدرن، روشنفکر، باسواد و اهل هنر آشنا میشود. این دو پدر و مادر هممدرسهای هنری هستند، یعنی کیکو. کیکو مثل خود هنری آمریکایی نسل اول است. اما با اصالت ژاپنی. داستان حول رابطه معصومانه هنری و کیکو میچرخد. اواسط داستان به بعد کیکو و خانوادهاش نیز به یکی از همان اردوگاهها فرستاده میشوند. آنجا باید از نو زندگی خود را بسازند. «دارند وادارمان میکنند خودمان زندانهایمان را بسازیم، باورت میشود؟» داستان در عین حال که رنج ژاپنیها را توصیف میکند، بیش از حد دراماتیک و دردناک نیست. هنری تمام تلاشش را میکند تا با وجود موانع رابطهاش را با کیکو حفظ کند. همینها باعث میشود پدرش بیشتر خشمگین شود. در نهایت پدرش سکته میکند. هنری از آن به بعد در کارهایش دچار عذاب وجدان میشود اما یکی از دوستهایش میگوید: «بابات خودش باعث شده قلبش به این روز درآید. تقصیر تو نیست. جنگ را به درون خودش آورده بود، به سرش، قلبش، حتی از همان موقعی که همسن تو در چین بود. تو نمیتوانی مسئول چیزهایی باشی که قبل از دنیا آمدنت اتفاق افتاده. میفهمی؟» این قبیل حرفها برای خیلی از ماها که کموبیش با چنین والدینی سر کردهایم آشناست. از این جنس عذاب وجدانها بارها تحمیل شده بر ما. خودمان هم اغلب باورش داریم. انگار نمیخواهیم باور کنیم هرکسی مسئول حال و اوضاع خودش است. هنری نیز نمیتواند به نتیجهای منطقی برسد و مدام از خود میپرسد آیا من باعث سکته پدرم شدم؟ نقطه نظر بعدی بررسیشده در داستان «وفاداری» است. هنری وقتی میشنود ۱۰ هزار ژاپنی در یک اردوگاه ساکنند، نمیفهمد چرا همدست نمیشوند تا شورش کنند؟ پدر کیکو جواب میدهد: «ما هنوز به ایالات متحده وفاداریم. چرا؟ چون که ما هم آمریکایی هستیم. با کارشان موافق نیستیم اما با اطاعتمان وفاداریمان را نشان میدهیم.» آنها اطاعت میکنند. از کشوری که خانه و زندگیشان را ازشان گرفته و با این حال راهی جنگ کرده. ژاپنیهایی که آمریکا فرستاده تا در فرانسه علیه آلمان بجنگند! «چون اطاعت نشانه وفاداری بود، نشانه احترام، حتی عشق» شخصیتهای اصلی این کتاب همه مهاجر هستند؛ چینی، ژاپنی سیاهپوست. آن هم در دورهای که آمریکا با آغوش باز پذیرای این اقلیتها نبود. داستان برخوردها، تقابلها و در نهایت دوستی و عشق علیرغم همه اینها.