درباره كتاب 'استانبول استانبول':
داستان کتاب در طی ده روز روایت میشود. چهار راوی رمان، رویگردان از طاعون ظلم، برای هم قصه میگویند تا درد و شکنجه را تاب بیاورند و اسرار خویش را برای همسلولیهاشان فاش نکنند. تنها همراز چهار راوی رمان خوانندهی کتاب است. هرچند دکتر، دمیرتای، کامو و کوهیلان بیخبرند از خوانندهای که اسرارشان را میخواند، اما با واگویههای درونی، سلسله حوادثی را بازگو میکنند که زمینهی مبارزهشان را فراهم آورده است. راویان من خواننده را به این فکر میاندازند که داستانهای دکامرون و اشعار بودلر نیز روایتی هستند از واقعیت زندگیهای دیگر و نه خیال؛ نکند شکنجهی این چهار تن نیز واقعیت دارد؟ مرز واقعیت و خیال در "استانبول استانبول" در هم میشکند ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"گفتم: "داستانش طولانیه اما خلاصهاش میکنم. همچین برفی توی استانبول سابقه نداشت. نصف شبی که دو تا راهبه از بیمارستان سنجورج کاراکوی راه افتادن تا خبر بدو به کلیسای سنآنتوان برسونن، پای دیوارها یه عالمه پرندهی مرده ریخته بود. سوز بهاری شکوفههای ارغوانو تلف میکرد و بادی که عین شمشیر میوزید، سگهای خیابونی رو. دکتر، تا حالا دیدی ماه اول بهار برف بباره؟ داستانش طولانیه اما خلاصهاش میکنم. یکی از راهبهها که توی بوران راهپیمایی میکردن جوون بود و اون یکی پیر. داشتن به برج گالاتا نزدیک میشدن که جوونتره برگشت به اون یکی گفت، از سر تپه یکی داره دنبالمون میآد. پیرتره گفت مردی که توی اون هوای توفانی و تاریک دنبالشون راه بیفته، قصدش فقط یه چیزه."
صدای در آهنی را که از دور شنیدم، دست از تعریف حکایت کشیدم و نگاهی به دکتر انداختم ..."