درباره كتاب 'گاوخونی':
راوی داستان پسر جوانی است که از اصفهان به تهران آمده و با دو دوست در خانهای زندگی میکند. راوی خاطرات به هم پیچیده و معمولاً تلخی از دوران کودکی و نوجوانی دارد که عشق نافرجام و مرگ پدر و مادرش از آن جمله است. راوی داستان معمولاً در حال تعریف خوابهای خود برای مخاطب است، خوابهایی که در آنها گذشته راوی به تدریج آشکار و جزییات مرموز و روانی راوی بیان میشود. خوابهای راوی بیشتر شامل خاطرات پدر است، پدری که هر روز صبح زود بیرون میرفت و در زاینده رود شنا میکرد و یک بار خواب میبیند که روزی آنقدر به پایین دست رودخانه رفت که در باتلاق گاوخونی غرق شد و مرد. راوی بعد از مرگ پدر به اصفهان برگشته و با عشق کودکیاش ازدواج میکند، اما وضعیت روانی اصفهان، خاطرات دیوانهکننده کودکی و شرایط نابسامان روانی راوی که منجر به تصمیم سریع او برای ازدواج شده بود در ادامه منجر به نابسامانی زندگی و جدایی سریع از همسرش میشود ... (با تصرف و تلخیص برگرفته از وب سایت ویکیپدیا)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"با پدرم و چند تا مرد جوان که درست یادم نیست چندتا بودند و فقط یکیشان را میشناختم که گلچین - معلم کلاس چهارم دبستانم - بود، توی رودخانهای که زایندهرودِ اصفهان بود، آبتنی میکردیم. شب بود و آسمان صاف بود و ماهِ شب چارده میدرخشید. فقط ما چند نفر توی آب بودیم. نه بیرون آب، نه توی آب، کس دیگری نبود. سیوسهپل از فاصلهای نه چندان دور پیدا بود و از نور ماه روشن بود. همهجا تقریبا روشن بود. درختها لبِ آب، حتا نردههای کنار پیادهروی خیابان پهلوی رودخانه، حتا شبح بلند و نوکتیز کوه صفه پشت سر درختها، پیدا بود. آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخر بزرگی باشد. اما حرف نداشت که رودخانه بود و زایندهرود هم بود. آب تا گردنِ من میرسید. ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم، به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم ..."