درباره كتاب 'سال بلوا':
نوشا دختر سرهنگ نیلوفری است که در 17 سالگی در کوچه عاشق حسینا کوزهساز غریب و آواره میشود. دکتر معصوم هم دکتر خوشقیافه و میانسال شهر است که خواستگار نوشاست و نوشا بین عشق و شهرت، شهرت را بر میگزیند و زن دکتر میشود. نوشا خبر ندارد که با گذشت زمان عاشقتر و عاشقتر میشود و ... (برگرفته از وبلاگ bestbooks.blogfa.com)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"دار سایه درازی داشت، وحشتناک و عجیب. روزها که خورشید برمیآمد، سایهاش از جلو همه مغازهها و خانههای خیابان خسروی میگذشت؛ سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایستاده است. شبها شکل جانوری میشد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دستهاش را از دو طرف حمایل کرده است، شکل یک جانور خیس که آویختهاندش تا خشک شود و قطرهقطره آبچکان تا صبح به گوش میرسید. انگار کسی را که دار زدهاند خونش قطرهقطره در حوض میریزد، یا اشکهاش بر صورتش سر میخورد و از چانهاش فرو میافتد. چیزی نظیر صدای سکسکه مردی مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار میشود: "دنگ، دنگ، دنگ."
زانو زده بودم ..."