داستان با این جملات آغاز میشود:
"مات تا مدتی پس از آنکه پدرش در بین درختها از نظر ناپدید شد، در حاشیهی لخت جنگل ایستاد. احتمال برگشتن پدرش خیلی کم بود، مگر آنکه چیزی را فراموش کرده باشد و یا بخواهد باز هم نصیحتش کند. مات اولین بار دلش خواست نصیحتی را، هر چند قبلا بارها شنیده باشد، بشنود. اما سرانجام مطمئن شد که این خواستهاش برآورده نمیشود. پدرش رفته بود. حالا او مانده بود و کیلومترها بیابان که از هر سو ادامه داشت!
برگشت و به کلبهی چوبی پشت سرش نگاه کرد. خانهی خوبی بود. مادرش حتما از آن خوشش میآمد. او در ساختن وجب به وجب این خانه به پدرش کمک کرده بود. در انداختن درختان صنوبر و حمل کندهها و صاف کردن و بریدن آنها، پابهپای پدرش زحمت کشیده بود ..."