درباره كتاب 'وسوسهی انتقام (از سری کتابهای جک ریچر - کتاب هفتم)':
جک ریچر، پلیس سابق ارتش، سالهاست که ارتش را ترک کرده و زندگی پرماجرایی را آغاز کرده است؛ بدون خانواده، بدون دارایی و بدون هیچ تعهدی. و البته بدون هیچ ترسی. با اینکه ریچر به دنبال دردسر نیست، دردسر همهجا به دنبال او میگردد. و وقتی دردسر او را پیدا میکند، ریچر اهل جا زدن نیست … هیچوقت.
ده سال پیش یکی از ماموریتهای ریچر برای کشتن یک افسر اطلاعات ارتش که قصد فروختن طرحهای یک سلاح سری به عراق را داشت و یکی از همکاران نزدیک ریچر را به قتل رساند خوب پیش نرفت. حالا پس از یک رویارویی تصادفی همهچیز برای او زنده میشود. اینجاست که با آخرین شانس خود مواجه میشود. بعضیها به آن میگویند انتقام، بعضی دیگر هم شاید اسم رستگاری را روی آن بگذارند؛ اما برای ریچر چیزی نیست جز ... عدالت ... (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"مامور پلیس دقیقا چهار دقیقه قبل از تیر خوردن از ماشینش پیاده شد. طوری حرکت کرد که انگار سرنوشت خود را از پیش میدانست. در را در برابر مقاومت لولاهای سفت باز کرد و آهسته روی صندلی وینیل کهنه چرخید و هر دو پایش را روی جاده گذاشت. سپس چارچوب در را دودستی گرفت و خودش را بلند کرد و بیرون کشید. یکلحظه در هوای سرد و صاف ایستاد و بعد برگشت و دوباره در را پشت سرش بست. یکلحظهی دیگر بیحرکت ایستاد. سپس رفت جلو و به پهلوی کاپوت، نزدیک به چراغ جلو تکیه داد.
ماشین یک شورولت کاپریس هفتساله بود. مشکی بود و نوشته و نشان پلیس نداشت. ولی سه تا آنتن رادیو و قالپاقهای کروم ساده و معمولی داشت. بیشتر پلیسهایی که با آنها صحبت میکنی حاضرند قسم بخورند که کاپریس بهترین ماشین پلیسی است که تا به حال ساخته شده است. به این یکی هم میآمد با حرف آنها موافق باشد ..."