داستان با این جملات آغاز میشود:
"در بعدازظهری سرد و گرفته در اوایل اکتبر سال 1872، درشکهای بیرون دفتر شرکت کشتیرانی لاکهارت و سلبی، واقع در مرکز تجاری لندن ایستاد. دختری بیرون آمد و کرایه را پرداخت. حدودا شانزده ساله بود؛ تنها، و با زیبایی غیرمعمول. باریکاندام و رنگپریده بود، لباس عزا به تن داشت و روی گلوله موی بلوند سرکشش که باد آن را شل کرده بود، کلاه سیاهی سر کرده بود. چشمهای قهوهای تیرهای داشت که برای دختری به آن بوری غیرمعمول بود. نامش سالی لاکهارت بود، و تا پانزده دقیقه بعد، قرار بود مردی را به قتل برساند ..."