داستان با این جملات آغاز میشود:
"قبول. قبول. خوب دارم بزنید. من پرنده را کشتم. به خدا من یک گربهام - آخر بابا این کار من است که آرام آرام دور باغچه دنبال یک کوچولوی خوشمزه بروم، مثل همین پرندهی کوچولو موچولوی نازنازی که به زور از این پرچین به آن پرچین میپرد، وقتی یکی از آن پرندههای نرم و قلقلی میخواهد خودش را بیندازد تو دهن من، خوب من باید چه کار کنم؟
میدانید، من که گفتم، آخر درست افتاد جلوی پایم. خوب، ممکن بود به من صدمه بزند.
قبول، قبول. خوب من زدمش. این دلیل میشود که الی مرا توی بغلش همچین فشار بدهد که کم بماند خفه بشوم. یا این قدر گریه کند که تو اشکهایش غرق بشوم ..."