داستان با این جملات آغاز میشود:
"آراگورن شتابان از تپه بالا رفت. گاه و بیگاه روی زمین خم میشد. هابیتها سبک راه میروند و تعقیب رد پای آنها حتی برای تکاورها هم آسان نیست، اما نه چندان بالاتر از قله تپه، جویبار چشمهای کورهراه را قطع کرده بود و روی خاک مرطوب چیزی را که میجست، پیدا کرد.
با خود گفت: "رد پا را درست دنبال کردهام. فرودو به طرف بالای تپه فرار کرده است. نمیدانم آنجا به چه چیزی برخورده؟ اما درست از همین راه برگشته و دوباره از تپه پایین آمده."
آراگون درنگ کرد. دلش میخواست خودش نیز به امید دیدن چیزی که در این سردرگمی راهنماییاش کند، تا جایگاه بلند بالا برود؛ اما وقت تنگ بود. یک باره پیش جست و از روی سنگفرشهای عظیم به طرف قله تپه دوید ..."