داستان با این جملات آغاز میشود:
"چانهی دراز و استخوانی ساموئل اسپید یک پیشرفتگی به شکل عدد 7 زیر 7 متحرک دهانش بود. پرههای بینی به عقب انحنا داشت و به این ترتیب 7 کوچک دیگری درست میکرد. چشمان خاکستریش به زردی میزد. ابروهای کلفت از بالای بینی عقابیاش، با دو چین همسان، 7 متحرک دیگری را درست میکردند و موهای قهوهای روشنش که از کنار شقیقهها شروع میشد، در یک نقطه روی پیشانی به هم میرسید. شبیه یک شیطان بلوند دوستداشتنی بود.
به افی پرین گفت: "چی شده عزیزم؟"
افی، دختری دراز و آفتابسوخته بود. لباس ابریشمی نازکی به رنگ قهوهای روشن به تن داشت که در اثر رطوبت به تنش چسبیده بود. چهرهای پسرانه با چشمانی قهوهای و بازیگوش داشت. در را پشت سرش بست، به آن تکیه داد و گفت: "یه خانم میخواد ببیندت. اسمش واندرلیه." ..."