ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
شناسنامه محصول
وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود
(When Hitler Stole Pink Rabbit)
نویسنده:
جودیت کر
(Judith Kerr)
ترجمه:
روحانگیز شریفیان
ناشر:
مروارید
سال نشر:
1394
(چاپ
1
)
قیمت:
11500
تومان
تعداد صفحات:
204
صفحه
شابك:
978-964-191-341-2
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 10 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود':
آنا مطمئن نیست هیتلر چهکاره است، همینقدر میداند که عکس او بر روی تمام دیوارهای برلین چسبانده شده!
بعد یک روز صبح که او و برادرش از خواب بلند میشوند، میبینند که پدرشان در خانه نیست و مادر توضیح میدهد که او مجبور شده خانه را ترک کند و آنها هم بزودی برای پیوستن به پدر سفری را آغاز خواهند کرد. آنا باز هم متوجه نمیشود که چرا پدر و مادرش اینقدر نگران هستند و فکر میکنند آلمان دیگر جای ماندن برای یهودیان نیست!
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آنا همراه دوستش السبت از مدرسه به خانه میرفت. آن زمستان در برلین برف زیادی باریده بود. رفتگرها برفهای آبنشده را کنار پیادهرو زده بودند و هفتهها بود آن تودهی خاکستری و بدشکل آنجا تلانبار شده بود. حالا در ماه فوریه برفها کمی آب شده و چالههایی پرآب این طرف و آن طرف درست شده بود. آنا و السبت که بند چکمههایشان را تا بالا بسته بودند از روی آنها میپریدند.
هر دو پالتوی کلفت پوشیده و کلاه پشمی بر سر داشتند که گوشهایشان را گرم نگه میداشت و آنا علاوهبرآن یک شال گردن هم دور گردنش بسته بود. آنا نه سال داشت، اما کوچولو بود. با این که شالگردن روی دهان و بینی و بخشی از صورتش را پوشانده و فقط چشمهای سبز و حلقهای از موهای سیاهش پیدا بود ولی دو سر شالگردن تقریبا تا روی زانوهایش میرسید، عجله داشت و تندتند میرفت، چون میخواست سر راه چند مدادشمعی از نوشتافزارفروشی بخرد و وقت ناهار هم نزدیک بود و چنان از نفس افتاده بود که وقتی السبت برای تماشای یک پوستر بزرگ قرمزرنگ ایستاد، خوشحال شد..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!