اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"ریشم را در توالت قطار میتراشیدم که وقتی رسیدم اصفهان مرتب باشم، ساعت از پنج گذشته بود و هوا روشن میشد، حالا بود که صبحانهخوردهها پشت در جمع بشوند و دستگیره را بالا و پایین کنند. صورتم را کفمال کردم و پشت کردم به آینه. عادت داشتم وقت تراشیدن ریش توی آینه نگاه نکنم. هر وقت به آینه نگاه میکردم با این ژیلتهای سهتیغه که هیچجور صورت را نمیبرد، صورتم را زخمی میکردم. توی سربازی بچهها شوخی میکردند که بروم از کارخانه جایزه بگیرم، انگار کارخانهاش گفته بود اگر توانستید صورتتان را ببرید بیایید جایزهاش را بگیرید ولی هر بار که توی آینه صورت میتراشیدم سه چهار جا را پنبهکاری میکردم ..."