اولین داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"نگاهش روی میلیونها چشم خیره به خود جست میزد تا شاید بتواند از دام آن همه نگاه نامحرم رها شود، اما حتی نقطهای خالی نیز در قاب دیدش وجود نداشت. تا چشم کار میکرد تنها چشم بود و چشم! ترسیده بود اما نمیخواست چشمهایش را ببندد. انگار نمیتوانست از آن همه دنیای رنگ به رنگ به راحتی بگذرد. مبهوت تماشا بود که ناگهان تمام چشمها شروع به پلک زدن کردند؛ سریع و بیوقفه. مرد از هجوم یکبارهی چشمها و تلاقی دنیاها در هم به وحشت افتاد و بیاختیار چشمهایش را محکم به هم فشرد ..."