درباره كتاب 'تابستان زاغچه':
تابستانی داغ و طولانی، پسری وحشی، بچهای رهاشده، عملی خشونتآمیز
روزی که لیام به دنبال زاغچه میرود، زندگیاش برای همیشه تغییر میکند ... تابستانی که پرسشها آغاز میشود. تابستانی که دوستیها در بوتهی آزمایش قرار میگیرند و مرز میان خوب و بد مبهم میشود. تابستانی که لیام هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"قضیه با یک چاقو شروع و با همان هم تمام میشود. توی باغ آن را پیدا میکنم. با مکس وودز هستم. مشغول ور رفتن با خاک هستیم. زمین را میکنیم تا گنج پیدا کنیم، مثل همیشه چیزی نیست مگر سنگ، ریشه، خاک و کرم. اما بعد پیدا میشود؛ در عمق کمی از خاک، چاقویی دسته چوبی است با غلافی چرمی. آن را از زمین بیرون میکشم. تیغهی منحنیاش کاملا سیاه، دستهاش کثیف و غلافش هم سیاه و خشک و در حال پوسیدن است.
خندهی پیروزی سر میدهم.
بالاخره گنج یافتم.
مکس میگوید: "اوهو! این که فقط یک چاقوی کهنهی باغبانی است."
نخیر نیست؛ یا مال روم باستان است یا ریورها. سلاح جنگی است! ..."