داستان از فصل آخر به فصل اول روایت میشود. جملات زیر، در ابتدای کتاب، ذیل "فصل آخر" آمدهاند:
"لالا، لالا، لالایی کم کوچولو.
بابا، مراقب بره کوچولوست ...
صدای فریاد فرمانده در گوش راستم پیچید: "بهش بگو تمومش کنه."
مامان، درخت کوچولو رو تکون داد.
از اون یه رویای کوچولو افتاد ...
"باید فورا این لالایی لعنتی رو تموم کنه."
از طریق میکروفون رادیویی کوچکی که تکنسین کماندوی عملیات سیار، چند دقیقه پیش به پیراهنم وصل کرده بود تا با فرماندهی عملیات ارتباط داشته باشم، گفتم: "باشه، باشه فهمیدم. حالا میدونم باید چی کار کنم. اما اگه بخوای مدام اینطور سرم داد بکشی این دکمهی لعنتی رو از گوشم بیرون میآرم، فهمیدی؟"
حالا به وسط پل رسیده بودم. پلی که به اتوبان 100 امتداد مییافت. اتوبان شهری در یازده متری ما بود و هر دو مسیر آن را مسدود کرده بودند. در واقع، این کار بیشتر برای محافظت از رانندگان ماشینها انجام شده بود، نه خانم گیجی که تقریبا دو متر با من فاصله داشت ..."