داستان "با مونیها" با این جملات آغاز میشود:
"پرویز جوان بیست و یکساله بلندقد خوشاندام و سربهراهی بود که از دانشگاه صنعتی شریف که در آن زمانها آریامهر نام داشت فارغالتحصیل شد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی به امریکا رفت. در بدو ورود، چند روزی به دیدار عموی خویش و خانواده او شتافت که از دیرباز در شهر تاریخی فیلادلفیا مقیم بودند. آنها از پرویز پذیرایی مفصلی نموده و مهربانیها کردند و علاوه بر فیلادلفیا، به او دیدنیهای شهرهای نیویورک و واشنگتن و پرینستون را بدون کم و کاست و با حوصله و اشتیاق نشان دادند.
این اولین مسافرت پرویز به خارج از ایران بود و برای او همه چیز تازگی داشت. او از این همه سیر و سیاحت سخت سرمست و بشاش مینمود و در کلیات و جزئیات دنیای جدید دقت میکرد. از جمله روزی بین راه فیلادلفیا و نیویورک جوانی را دید که کولهباری بر دوش داشت و کنار بزرگراه ایستاده و با شست دست راست خود جهتی را نشان میداد. پرویز معنی این عمل را از پسر عموی خود پرسید و او توضیح داد که آن جوان اتواستاپزن است و میخواهد سواری مفتی بگیرد. پرویز با خود گفت، خدا نصیب هیچ مسلمانی نکند که مجبور شود در کنار چنان بزرگراه شلوغی از ناشناسی که ممکن است هزار کک در تنبانش باشد طلب سواری مجانی نماید ..."