داستان با این جملات آغاز میشود:
"ورت دستور داد: "بایست!" موتورسیکلت پرنده مطیعانه سرعتش را کم کرد و ایستاد. آنها بالای پشتبام خانههای شهر در میان هوا و زمین معلق بودند. ورت روی رکاب موتورش ایستاد و به دریا خیره شد.
ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. تودهای مه خاکستریرنگ ناهمگون که مثل پورهی سرد بود، از روی دریا بلند شد و بهسمت درهای که او برفرازش ایستاده بود، پیش آمد. حرکتش سریع بود و کاملا آسمان را پوشانده بود، حتی از بلندترین ساختمانهای شهر هم عبور میکرد.
ورت به چانهی مربع زیبایش چین انداخت و چشمهای آبی سردش را ریز کرد. اگر مه بهش میرسید، دیگر نمیتوانست پرواز کند.
او به تپهای که در طرف دیگر دره قرار داشت، نگاه کرد. دروازهی شهر رویا همانجا روی تپه و دور از چشم آدمها در میان تودهای سنگ معمولی قرار داشت. آن دروازه راه برگشت او به سرزمین رویا و خانه بود. اما اول باید خودش را به بالای تپه میرساند و برای این کار مجبور بود از میان تودهی مه رد شود ..."