داستان با این جملات آغاز میشود:
"یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. نه دور بود نه نزدیک؛ توی یک آبادی، مردی بود و زنی که با هم زندگی میکردند. آنها فرزندی نداشتند، اما داشتن یک بچه آرزویشان بود. زن و مرد هر روز با خودشان میگفتند که اگر یک بچه حتی اندازه نخود هم داشتند، آنوقت میتوانستند با او بازی کنند، برایش قصه بخوانند و به خوبی و خوشی کنار او زندگی کنند.
روزی زن تصمیم گرفت آش بپزد. وقتی که نخود و لوبیاها را در قابلمه میریخت، آهی کشید و گفت: "اگر بچهای داشتم، از حالا منتظر میشد تا آش درست شود و آش را بخورد."
تا این را گفت، ناگهان یکی از نخودها از توی قابلمه بیرون پرید و گفت: "ننه جان! پس من چه هستم؟" ..."