در یکی از لطیفههای کتاب میخوانیم:
"بیژن، از یک انفجار و آتشسوزی بزرگ، جان سالم به در برد. وقتی او را از میان دود و آتش بیرون آوردند، تمام بدن و سرو صورتش به جز یک انگشت، سیاه شده بود.
مادر بیژن با دیدن این صحنه گفت: "ای بیتربیت، باز انگشتت توی دماغت بود؟!" "