درباره كتاب 'پیچک جادویی':
قهرمان این داستان، لیلی، دختر نوجوانی است که با مادرش که باستانشناس است زندگی میکند (پدر لیلی که دریانورد بوده در یک سفر دریایی ناپدید شده). مادر لیلی ماموریت پیدا میکند تا به قزوین برود و در عملیات باستانشناسی یک قلعه قدیمی شرکت کند. بنابراین لیلی هم با دلخوری اسبابهایش را جمع میکند و همراه مادر به قزوین میرود. در این شهر، که زادگاه مادر لیلی هم هست، آنها در خانهی قدیمی مادربزرگ مادر لیلی، خانمبزرگ، که سالهاست مرده ساکن میشوند.
لیلی خیلی زود متوجه میشود که در این خانه قدیمی اتفاقات عجیب و غریبی میافتد. سر و صداهای مرموزی از دیوارها به گوش میرسد و بر روی دیوار اتاقش هم پیچکی رشد میکند که هر وقت آن را میکنند، روز بعد دوباره برگ میدهد و ... انگار نه انگار. لیلی به همراه مارال، همکلاس جدیدش، و پوریا، پسر همسایه، تصمیم میگیرد ته و توی این اتفاقات را دربیاورد و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"همهی قصهها از یک جایی شروع میشود، شاید از یک حادثه، یک مرگ، یک سفر ... ماجرای من هم از یک کوچ بیموقع شروع شد. از موقعی که قرار شد از شهری که در آن زندگی میکردیم، برویم. گرچه از موقعی که خودم را شناختم زیاد این شهر و آن شهر شده بودم. اما هیچ وقت نمیتوانستم به رفتن عادت کنم. چارهای نداشتم. وقتی مادر آدم باستانشناس باشد همین است.
روزی که مادر آمد و گفت که باید از زاهدان برویم خوب یادم است. زودتر به خانه آمده بود و داشت کتابها را جابهجا میکرد. هر وقت میخواست خبر ناگهانی بدهد به من نگاه نمیکرد. کتابی که دستش بود را باز کرد و گفت: عزیزم باید وسایلمونو جمع کنیم. هفتهی دیگه از این جا میریم.
- تو که گفتی تا آخر سال آینده.
گفت: نیازی نیست. کارم تو شهر سوخته تموم شده و برای تکمیل تحقیقاتم میتونم جای دیگه هم کار کنم.
- میریم تهران؟
- نه ازم خواستن برای یه کار دیگه برم کاسپین!
پرسیدم: کاسپین دیگه کجاس؟
با خنده جواب داد: قزوین، شهر قلعهها و حمامها! ..."